امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

گل پسر من امیرعلی

اومدن عمه

از وقتی که وارد شهریور ماه شدیم دلهره ما هم شروع شد چرا که با تموم شدن تابستون شروع مدرسه ها مونده بودم امیرعلی رو کجا بذارم اخه مامان جون معلمه همه میگن زوده که بذاریش مهد خودم هم از ته دل راضی نبودم یه مهد نزدیک خونمونه یه سرفتم مهد و شرایط و پرسیدم مدیر مهد گفت واسه اینکه عادت کنه 10،15 روز زودتر بیارش روزی 1 ساعت بمونه مامان جون چند روزی با خودش می بردش مهد تا اینکه سرما خورد و نمیشد ببریش مهد بابایی که روز جمعه رفته بود خونه پدریش زنگ زد گفت بابام اینا ناراحت شدن که میخوایم بذاریمش مهد میخوای عمه شهناز و بیارم ما هم از خدا خواسته گفتیم بیار حالا امروز اولین روزیه که امیرعلی بعد از 6 ماه پیش عمشه تا نتایج کنکور اعلام بشه و نت...
27 شهريور 1391

ما اومدیم

نرسیده به زنجان             لباسهای نو امیرعلی امیر در موزه مردان نمکی و ماکت گنبد سلطانیه امیر علی قبل از مراسم افتتاحیه در محوطه دانشکده زنجان و امیرعلی و هلناز خانم اینم زمان پذیرش شدن امیرعلی کلی توی این سالن دوید از زنجان بگم که رفتیم مسابقه: زنجان شهر کوچیکیه که مردمان خونگرم و مهمان نوازی داره از اجناسش بگم که خیلی گرون بود ولی شیک از هلناز بگم که این امیرعلی فسقلی باهاش دوست شده بود هلناز دختر یکی از همکارای ما در تهران بود از امیرعلی بگم که بجز دو روز اخر که اونم خسته شده بود کلی بازی کرد در سالن مسابقات امیرعلی یه راکت و توپ دستش گرفته بود و ب...
20 شهريور 1391

دایره لغات امیرعلی

بگم از صحبت کردن های امیرعلی امیرعلی هنوز نمیتونه یک کلمه رو بطور کامل ادا کنه البته چند وقت پیش مامان، بابا و دایی رو می گفت اما الان نه انگار فراموش کرده کلمه هایی رو که میتونه بطور کامل بگه نه آب پا بابا: با مامان: ما مم:مه انار:ان هواپیما: با چشم:چش گوش: گو مو:م امیرعلی شب 21 ماه رمضان در حرم امام رضا امیرعلی قبل از رفتن به عروسی و باز هم امیر و بابایی وعکس آخر قبل از اینه که سوار قطار بشیم اگه خدا بخواد از چهارشنبه میریم زنجان یه هفته ای نیستیم ایندفعه برمیگردم به سفرنامه زنجان(ببینیم زنجان چه جور شهریه آخه اولین باره که میرم زنجان).ایشالا که خوش بگذره و امیرعلی هم مامانو اذیت نکن...
6 شهريور 1391

ما اومدیم با عکسهای مشهد

سلام عید فطر مبارک نماز و روزه همه مقبول درگاه حق جای همه خالی چند روزی رو رفتیم مشهد. خیلی شلوغ بود مخصوصاً شبهای قدر بیشتر از همه به امیرعلی خوش گذشت ...
31 مرداد 1391

سالگرد ازدواج

9 مرداد سالگرد ازدواج مامانی و بابایی بود . بخاطر جور نشدن شرایط مهمونی رو دیشب گرفتیم البته شد یه تیر و چند نشون(یکی مهمونی سالگرد اردواج،یکی مهمونی ماه رمضان، دعوت کردن عروس خاله مامانی). واسه اینکه مامانی بتونه به کاراش برسه تا وقت افطار من موندم پیش مامان جون دیشب مسابقه وزنه برداری المپیک همه دست و هورا میکشیدن امیرعلی با تعجب نگاه میکرد بعد که همه ساکت میشدن تقلید از همه شروع میکرد به دست زدن و جیغ کشیدن شب از بس خسته بود سریع خوابید راستی روز یکشنبه افطاری دعوت بودیم محل کار بنده جیگرم یه شیرین زبونی هایی میکرد. خدا رو شکر تا آخر مراسم اذیت نکرد میترسیدم منو ببینه و بهونمو بگیره(خانم مجری) که خداروشکر با بچه ها سرگر...
17 مرداد 1391

ماجراهای یکی دو هفته پیش

سلام خدمت همه. نماز و روزه همه قبول باشه بگم از یکی دو هفته قبل از ماه رمضان یه شب رفتیم شهربازی امیرعلی تا موتور یا ماشین بچه ها از کنارش رد میشد جیغ میزد که منو سوار کن کلی تعجب میکرد از این همه جمعیت و سر و صدا امیرعلی قبل از رفتن به شهربازی   حیف شد عکشو از خاله فایی نگرفتم که واستون بذارم جمعه قبل از ماه رمضان رفتیم محلات جای همه خالی خوش گذشت فقط گرما اذیتمون کرد مابقیش خوب بود امیر علی در حال آب بازی   امیر علی و بابا جون در سرچشمه   امیر علی و بابایی در دهکده گلها   امیرعلی در حال بازی با کادو دایی رضا (دستت درد نکنه)   و آخریش امیرعلی با کفشای کشتی دایی رضا و کلاه دایی رض...
14 مرداد 1391

کفشای گل پسر

میخوام ماجرای کفشای گل پسرو بگم من و بابایی وقتی دوران عقد تعطیلات عید با رفتیم مسافرت.از اونجا که دوتامون عشق پسر بودیم از غرفه کارهای دستی یه جفت کفش سنتی خریدیم (البته نظر بابایی بود و منم تاییدش کردم)گفتیم واسه پسرمون یادگاری نگهش میداریم  وقتی که مامان باردار بود زن دایی یه سری کادو واسه نی نی مامانی گرفت که یه جفت پاپوش هم جزءش بود امیرعلی وقتی که 9 ماهه شد یه جفت کفش واسش خریدیم که زودتر راه بیفته یه روز رفتیم خیابون وارد خونه که شدیم دیدیم ای دل غافل یه لنگه از کفشش نیست آخرین مسیری که پیاده شدیم رو رفتم اما پیداش نکردم چقدر من این کفشاشو دوست داشتم کفششو که در آواردم اشاره میکرد که کفشو پاش کنم ماشالا واسش کوچیک شده بود...
20 تير 1391

اثاث کشی

خدا به حق خودت هرچی مستاجره صاحب خونه بشن امسال اثاث کشی داشتیم هر وسیله ای رو که در می آوارادیم این بچه دلش می خواست بهش نمیدادیم چنان گریه ای میکرد که جیگر آدم واسش کباب میشد امیرعلی در حال کمک به بابایی اینجا بابایی رفته بود که باصاحب خونه جدید صحبت کنه امیرعلی عشق اینه یه جایی پیدا کنه و اینجوری بره بشینه امیرعلی تا آخر اثاث کشی پیش مامان موند خونه رو که چیدیم وارد خونه شد تعجب میکرد وسایلو نگاه میکرد و بعد خونه رو انگار که میگفت اینا همون وسایل خونمونه ولی اینجا دیگه کجاست نفس مامان ولش کنی یک ساعت نماز میخونه تازگی ها هم  هر کسی هر چیزی میگه اونم سریع همون کلمه رو تکرار میکنه من نمیدونم اینجا نشستن چه ک...
4 تير 1391

از امیر بگم و تعطیلات که رفتیم ولایت بابایی

امیر ما تاج سر ما این روزا ماشالا درکش بیشتر شده، شیطونیهاش هم بیشتر شده دیشب چادر منو سر کرده و شروع کرد به نماز خوندن من و باباش کلی خندیدیم قیافش دیدنی بود یه جوری سجده میکرد که انگار ده ساله داره نماز می خونه یاد گرفته تا اسم حموم میاد دستشو میکشه توی موهاش شروع میکنه به شستن موهاش(آب بازی رو دوست داره ولی تا ب بخوره به بدنش قیامتی به پا میکنه که بیا و ببین میگن به باباش رفته اونم حموم رو دوست نداشته) تشنش که میشه میخواد بگه آب نمیتونه میگه آآآ با صدای کلفت و دهن باز و جمع شده تا میگیم ببعی چی میگه مگه بع بع دندون های آسیابش هم به سلامتی در اومده حالا فسقلی 10 تا دندون داره تا سوار ماشین میشیم ظبط ماشین رو در میاره با دستاش...
21 خرداد 1391

ماجراهای یکی دو هفته پیش

سلام صد تا سلام خدمت همه از جشن گرامیداشت مقام معلم بگم که مامانی مجری بود مراسم به خوبی اجرا شد اینم از عکس من   دو هفته پیش ناهار رو رفتیم بیرون امیر علی در حال رقصیدن   هفته پیش هم رفتیم یه امامزاده  روز چشنبه امیرعلی رو با خودم بردم سرکار ماشالا مگه بند میشد از بس شیطونی کرد نتونستم ازش عکس بندازم اگه عکس مینداختم عکساش دیدنی بود نذاشت که به کارمون برسیم فکرشو بکنید از روی صندلی می اومد روی پارتیشن بعد هم روی پرینتر چیزی نمونده بود که پرینتر رو داغون کنه ساعت 1 که وقت ناهار و نمازه بردمش نمازخونه باور کردنی نبود تا رسیدیم خوابید به یکی از همکارا سپردم که اگه بیدار شد صدام کنه ساعت 3 بیدار ...
6 خرداد 1391