ما اومدیم
نرسیده به زنجان
لباسهای نو امیرعلی
امیر در موزه مردان نمکی و ماکت گنبد سلطانیه
امیر علی قبل از مراسم افتتاحیه در محوطه دانشکده زنجان
و امیرعلی و هلناز خانم
اینم زمان پذیرش شدن امیرعلی کلی توی این سالن دوید
از زنجان بگم که رفتیم مسابقه:
زنجان شهر کوچیکیه که مردمان خونگرم و مهمان نوازی داره
از اجناسش بگم که خیلی گرون بود ولی شیک
از هلناز بگم که این امیرعلی فسقلی باهاش دوست شده بود
هلناز دختر یکی از همکارای ما در تهران بود
از امیرعلی بگم که بجز دو روز اخر که اونم خسته شده بود کلی بازی کرد
در سالن مسابقات امیرعلی یه راکت و توپ دستش گرفته بود و بازی میکرد
از خوابگاه بگم که یه لحظه از امیرعلی غافل میشدیم باید از اتاقهای دیگه پیداش میکردیم
اتاق تهران، مشهد، یزد و ... بیشتر میرفت پیش هلناز جون اتاق تهران البته با خوردنی بر میگشت
از مربی تیم دوم تهران (ولیعصر) بگم که با امیرعلی لاو می ترکوندند و مدام با هم روبوسی میکردند اونم از نوع خفنش
از محمدرضا بگم پسربچه سه ساله ای که امیرعلی ما رو می ترسوند و امیرعلی تا میدیدش اداشو در می آوارد و فرار میکرد
از امیرحسین بگم نی نی 6 ماهه که خیلی خوش خنده بوداز مادر بزرگش بگم که اومده بود که نگهش داره
بازم از امیرعلی بگم که دو روز آخر منو اذیت کرد خسته شده بود و بهونه می گرفت و مدام بغلم بود
از لحظه دیدن باباش بگم که تا باباشو دید با چنان ذوقی گفت با که ما رو هم تحت تاثیر قرار داد
و مثل دفعه های قبل با دیدن داییها و مامان جون و باباجونش و خاله فایی ذوق زده شده بود و نمیدونست که بغل کدوم یکیشون بره
و اینجا هم عاشقه اینکه سوار کامیونش بشه