این روزا هم میگذره و امیدوارم به خوشی بگذرد
این روزا به سرعت میگذره
امسال پسرکوچولوی ما به کلاس خاله صفورا رفته و به قول قودش ماشالا بزرگ شده
اول مهر تصمیم گرفتم مهدشو عوض کنم و یه مهد نزدیکتر به خونه مامانم اینا بذارمش به همدیگه رفتیم مهد و قبل از اینکه برسیم بهش گفتم که میخوام بذارمش اینجا از اولش که وارد شدیم این وایساد نق زدن که من اینجا رو دوس ندارم
اینجا مهدش به دردنخوره
اتاق بازی نداره
کار به جایی کشید که رئیس مهد گفت خاله نمیخواد بیای اینجا فقط صبر کن حرفایه من با مامانت تموم شه
بهش گفتم مامان نری تو مهد بگی
عصر که رفتم سراغش جلو یکی از خاله ها میگه رفتم یه مهد دیگه من گفتم نمیخوام اونجا باشم مامانم منو برد
خاله با خنده میگه دیگه چی و من خجالت زده از این حرف امیرعلی
ماشالا شیطنش بیشتر شده و کمتر حرف گوش میده
دیشب که مهمون داشتیم با گریه و زاری که من میخوام برم خونه باباجون و خلاصه نتونستیم راضیش کنیم و از دیشب رفته تا الان که ساعت 8 روز جمعه اس نیومده
هفته پیش ناهار رو رفتیم بیرون. یه گاری بود که بچه ها رو سوار کرده بود امیرعلی و یکان و هم سوار کردیم
و امیرعلی خوشحال و ذوق زده که سوار گاری شده بیشتر ذوقش به خاطر خره بود
و تماشای تلویزیون به روش امیرعلی
وای خداروشکر که تابستون تموم شد فقط به این خاطر که امیرعلی عادت کرده بود هر روز عصر بره پایین و تو محوطه جلو خونه با دوستش مهدیار که هم همسایه هستیم و هم دوست مهدشه بازی کنه
و من هر روز باید این دوچرخه رو 4 طبقه میبردم پایین و 4 طبقه میاواردم بالا
و بماند این وسط که آقا خسته میشد و هوس میکرد که مامان برو اسکوترمو بیار اسکیتا مو بیار و ..
و همینطور دعواهاش با مهدیار . چه بزن بزنی میشد و بعدشم آرامش و ادامه بازی
و اینم یه تنوع دیگه بازی: یعنی فقط گیر داده به این کوسن های بینوا
هر روز باید همه رو بریزه پایین و از روشون رد شه و اصلا حرف گوش نمیده اگه هم گوش بده در حد چند دقیقه اس
و اینم روز اول مهر و شروع مجدد مهد کودک : هرچند که امسال تابستون امیرعلی مهد کودک می رفت
تازگی ها بیشتر دوس داره با من بیاد سرکار تا مهد کودک و از همه چیز بیشتر سلف رفتنمون و دوس داره
دوست دارم عشق مامان