امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

گل پسر من امیرعلی

چند تا عکس از شیرین کاریهای امیرعلی

سلام این روزا امیرعلی ماشالا به جونش فعالیتش خیلی زیاد شده من که کم میارم از بس از این و اون بالا میره مدام با کله میخوره زمین و بعدش گریه و اعصاب خوردی من و باباش و عمه شهنازش و و مابقی ... چند روز پیش که داشتم لباسارو داخل کشو میذاشتم من هر چی لباس تا میکردم این فسقلی در می آوارد و مینداخت روی زمین پاشو گذاشت روی  کشو می خواست بره روی اون که یکدفعه پاش لیز خورد صحنه خیلی خنده داری بود حیف که نتونستم ازش عکس بگیرم   غذا که می خوریم خدا نکنه من دهن خودم بذارم و دهن امیر جون نذارم میگه هه یعنی منم می خوام مامانی عاشقتم       اینم چند تا عکس محتویات کیف مامانو خالی کردن آویزون شدن از ه...
1 آذر 1390

3 روز مونده تا پایان 10 ماهگی

امروز که 14 آبانه 3 روز مونده تا ده ماهگی رو تموم کنم و وارد یازده ماهگی بشم(ایشالا) مامانی از دیروز بهم پنیر داد و ناهار آبگوشت با نون سنگک خوردم (البته تیلیت شده) طبق چارتی که مرکز بهداشت پشت کارت واکسیناسیون داده از ده ماهگی میتونم پیش مامان و بابا کنار سفره بشینم عجب حالی میده از همه خوشمزه تر اینه که ماهی خور هم میشیم این روزا فعالیتم هزار ماشالا بیشتر از قبل شده دلم میخواد دستمو به همه چیز بزنم و وایسم سر پا و از هر چیزی که تو خونست سر در بیارم (جای انگشتام روی همه چیز میمونه واسه همین مامان مچمو میگیره و میگه باز تو رفتی سراغ فلان چیز)آخه بابا منم عضوی از خونمون هستم  و باید بدونم چی داریم و چی نداریم سوار...
14 آبان 1390

این دفعه هم عروسی

فونت زيبا ساز جای همه خالی ما باز هم رفتیم عروسی عروسی پسرعمه و دختر عمه بابایی (فکر کنم این آخرین عروسی باشه یعنی حالا حالاها دیگه عروسی نداشته باشیم) خیلی خوش گذشت امیرعلی چه عروسی چه حنابندان از اولش خواب بود تا آخرش انگار صدای ارگ واسش لالایی بود. از اونجا که یک دفعه هوا سرد شد همه سرما خوردیم امیر جونم کلی اذیت شد دیروز حالش بدتر شد و مجبور شدم دوباره ببرمش دکتر خدا رو شکر امروز بهتر شده   راستی یه خبر خوب،  دارم دنون در میارم و نانای کردن و یادگرفتم(در نه ماهگی و ١٥ روزگی) اینم چندتا عکس میخوای ببینی بیا ادامه مطلب اینم از عکس امیرعلی و دوتا ...
11 آبان 1390

امیر و عکس های جدیدش

 وقتی که امیرعلی دختر میشه فونت زيبا ساز امیر علی سوار بر وسایل بازی مابقی رو در ادامه مطلب ببینید عکسامو ببینید که چطوری دستمو به تخت میزنم و پا میشم   امیرعلی و بابایی آماده رفتن به مراسم عقد دایی رضا این عکس و وقتی که می خواستم ببرمش حموم بابایی با همکاری عمه اش ازش انداختن مامانی فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت امیر علی لگن به سر مراحل ایستادن امیرجونییییییییییییییییییی   ...
27 مهر 1390

بخوانید اندر احوالات امیرعلی را از ابتدا تا کنون

*- توی یه شب زمستانی و مه آلودساعت 2 نصفه شب(16 دی 1388) وقتی که یک ماه مونده بود که به دنیا بیام حال مامان و بد کردم و مامان و مجبور کردم که بره بیمارستان به مامانی گفتن که نینیت داره به دنیا میاد خلاصه ساعت 11:20 روز 17 دی ماه توی یه روز سرد زمستانی به دنیا اومدم.(خودمونیم چقدر مامانو اذیت کردم) عکس اولین روزه تولدمه یه روز از تولدم که گذشت برف و سرما شروع شد. *- روز سوم تولدم بود که به خاطر زردی که داشتم دو روز بستری شدم. عجب دستگاه گرمی بود اینم عکس منه توی دستگاه به هرکی نشونم میدن باور نمیکنن که این منم میگن آخه بچه سه چهار روزه که اینجوری نمیخوابه. حالا که ما خوابیدیم 3- به خاطر دل دردی که داشتم همیشه گریه می کردم شب...
6 مهر 1390

عکسسسسسسسسسس و درگیری با میوه ها

                                                                                      مابقی عکسها ادامه مطلب درگیری با گلابببببببببببببی     جون چه گلابی می خوره هنودنههههههههههههههههههه       ...
29 شهريور 1390

بازم عروسی

  هفته پیش خبر رسید که روز بعد از عید فطر عروسی دختر عمو باباییه ما هم وسایلمونو جمع کردیم و روز سه شنبه راهی دیار بابایی شدیم روز چهار شنبه رفتیم به باغ انار  و خوش گذروندیم امیر جونم از اونجا که عاشقه درخته کلی کیف کرد اینم از عکس امیر علی و بابایی (به دلایل امنیتی مجبور شدم قسمتی از عکس و cut کنم ) پنج شنبه مراسم حنابندان و جمعه عروسی از اونجا که مرخصی نداشتیم مجبور شدیم برگردیم خلاصه خستگی راه و عروسی یه طرف صبح زود پا شدن و رفتن به سر کار هم یه طرف از ماجرای عروسی بگم نمی دونم امیرعلیه چشه هر وقت ما رفتیم تو جمع فامیلای بابایی مثل ندید بدید ها میزنه زیر گریه اونم چه گریه ای مگه بند میاد شانس آ...
28 شهريور 1390

شکار لحضه ها از گل پسر جونم توسط خاله فایی

امروز صبح که می خواستم امیر علی رو برسونم خواب بود   سوار ماشین که شدیم بیدار شد و کلی گریه کرد پاک اعصابمو بهم ریخت دلم براش یه ذره شده جیگرتو قربووووووووووووووووووووووووووووووووون   ...
28 شهريور 1390

عقد دایی رضا

سلام به همه جاتون خالی جمعه عقد داداش کوچیکه بود  امیرعلی چه ذوقی میکرد ما که میرقصیدیم میخندید اونم چه خنده ای از اونجا که بازی با بچه هارو دوست داره بچه های داییم  که بودن کلی با اونا بازی کرد و خوش گذروند رم ریدر ندارم عکساشو بذارم عکسا باشه واسه بعد ...
28 شهريور 1390