امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

گل پسر من امیرعلی

نزدیک شدن به جشن تولد

اگه خدا بخواد داریم به روز جشن تولد امیرعلی نزدیم میشیم قرار شده پنجشنبه بگیریم بابایی میگه بعد از شام باشه من گفتم بعدازظهر بهتره حالا توافق کامل نشده که کی باشه به خواهرم و زن داداشا میگم استرس دارم بهم میخندن میگن آخه چرا خوب استرس دارم دیگه ایشالا به خوبی و خوشی برگزار بشه برمیگردم با عکسای تولد امیرعلی اینم چند تا عکس از شیرین کاریهای امیرعلی   و خدا روشکر داره عادت میکنه به وانش و حموم رفتن.. کلی آب بازی میکنه فقط وقت شامپو زدن صداش در میاد با همکاری مادربزرگش (مامان بابایی) داریم حمومش میدیم         ...
1 بهمن 1390

و اما عکس های این چند روزه

جیگر مامان یاد گرفته بره پشت تلویزیون و سیم هارو بکشه فکر کرده ما زرنگ تریم ما هم تلویزیونو بیشتر به دیوار نزدیک کردیم تا دیگه نتونه بره جیگر طلا سوار بر کامیونش یه لحظه غافل شدن از امیرعلی نتیجه آن داغون شدن تلفونه یاد گرفته دوشاخه رو از پریز بکشه دوشاخه زیر پاشه ...
1 بهمن 1390

بدون عنوان

از جمعه گذشته عمه شهناز رفت و مادر بزرگت اومده پیشت باهاش غریبی میکنی و هنوز به هم عادت نکردیدن واسه هر دوتاتون سخت میگذره تو که ماشالا  جنب و جوشت زیاده و مادربزرگت که از پس تو بر نمیاد اعصاب خوردیش مونده واسه من پنجمین دندونت هم به سلامتی لثه بالایی رو شکافته و داره در میاد روز پنجشنبه بردمت واسه واکسن ١ سالگی گفت برو سه شنبه بیا دیروز ساعت ١١ بردمت میگه خانم دیر اومدی گفتم تا برم مرخصی بگیرم و بیام همین میشه خیلی راحت میگه برو هفته بعد بیا سه شنبه تعطیله تماس بگیر ببین چه روزی میزنیم که جا نمونید .عجبببببببببببببببببببببببببب  
28 دی 1390

ماشالا هزار ماشالا

جیگر طلای مامان فقط کافیه بذاریمش روی مبل سریع از مبل بالا میره تا با کلید برق بازی کنه و اونو خاموش و روشن کنه یا اینکه بریم سمت گوشی تلفن مثل برق و باد خودشو میرسونه یاد گرفته که با انگشت اشاره دکمه ها رو فشار بده مگه میتونیم 1 دقیقه با آرامش با تلفن صحبت کنیم. عکسشو بعداً میذارم یعنی تا حالا نشده که ازش عکس بگیرم. مامانی فدای تو گل پسر   ...
19 دی 1390

روز تولدتومیلادعشق پاکه/برای شکراین روزپیشونیم به خاکه

فونت زيبا ساز امیر علی جان تولدت مبارک امروز سالروز ورود فرشته کوچولوی ما امیرعلی به زندگیمونه خدایا بابات همه چیز ازت ممنونم خدایا هزاران هزار بار شکر میگویمت امیرعلی از خدا میخوام  همیشه موفق و سلامت باشی. و خداوند عمر با عزت و سربلندی بهت بده مامانی قرار شده اگه خدا بخواد جشن تولد و بعد از ماه صفر بگیریم راستی دندون چهارمت هم داره در میاد.قربون خودت و دندونای خوشگلت برم عزیز دلم ایشالا صد ساله بشی       ...
18 دی 1390

خدایا چنان کن سرانجام کار توخشنود باشی ما رستگار

سلام یه چند وقتی بود که اوضاع بر وفق مراد نبود این روزا بره بر نگرده پاک اعصابمون به هم ریخت ایشالا دیگه پیش نیاد خدایا کمکمون کن بگذریم امیرعلی جون مامانی  به امید خدا چیزی نمونده که 1 ساله بشی(4 روز مونده) همه میگن جشن تولدشو بعد از ماه صفر بگیر احتمالا همین طوری بشه چون نه آمادگی شو داریم ونه دلم می خواد توی ماه صفر بگیریم. خدایا چنان کن سرانجام کار توخشنود باشی ما رستگار
13 دی 1390

خلاصه عکس های این چند هفته

امروز مامانی اصلا دل و دماغ ندارم خلاصه وار واست مینویسم نمیدونم علتش چیه عکسا یا خیلی دیر آپلود میشن یا اصلا آپلود میشن با کلی کلنجار رفتن اینارو تونستم واست بذارم امیرعلی در حرم حضرت معصومه مراسم شیرخوارگان حسینی:وقتی که 7ماهه باردار بودم و بستری شدم مامان این نی نی که اسمش فاطمه هست هم بستری بود و با هم دوست شدیم اتفاقی توی مراسم دیدمش اینم عکس نی نی نازش اینجا هم رفته بودیم مهمونی توی ولایت بابایی امیرعلی کرد میشود.امیرعلی و بابا جون(بابایی مامانی) امیر جونو و خاله فری(دختر خاله مامانی) جیگرم چه خنده ای امیرعلی و عمه شهناز در فرودگاه امام خمینی اینم محمد جواد بچه دختر عمه بابایی که رفتیم خونشون ا...
29 آذر 1390

دست دسی

فونت زيبا ساز سلام خدمت همه دست دسی کردن و از دیروز به خوبی یاد گرفتم از وقتی که وارد 11 ماهگی شدم  دستامو به هم نزدیک می کردم وانم فقط واسه یه بار اما از دیروز دارم دست دسی میکنم ار صدای به هم زدن دستام اولش تعجب میکنم ولی بعدش میخندم و ذوق می کنم     ...
23 آذر 1390

رفتم توی دوازده ماهگی

سلام به همه این روزا سرمون خیلی شلوغه آخه داریم به پایان ترم نزدیک میشیم و برنامه ریزی واسه امتحانات لازمه امیرعلی مامان جون امروز 3 روزه که وارد دوازده ماهگی شدی و چیزی نمونده که به امید خدا یک ساله بشی این روزا با صداهایی که از خودت در میاری می خوای نشون بدی که داری بزرگ میشی و همه چیزو میفهمی سومین دندونت هم به سلامتی داره در میاد. مامانی فدات این چند روزه خیلی اذیت شدی نمی دونم چرا اینقدر زود به زود سرما می خوری دل درد داشتی و اسهال شبا نمیخوابیدی تا صبح گریه میکردی ما هم که رفته بودم خونه بابابزرگت(بابای بابایی) همه رو خواب زده کردی و نگران دیشب که داشتم میبردمت دکتر چه تصادفی کردیم خدارو شکر ما مقصر نبودیم آخه بی انصاف بدج...
20 آذر 1390