بازم عروسی
هفته پیش خبر رسید که روز بعد از عید فطر عروسی دختر عمو باباییه
ما هم وسایلمونو جمع کردیم و روز سه شنبه راهی دیار بابایی شدیم
روز چهار شنبه رفتیم به باغ انار و خوش گذروندیم امیر جونم از اونجا که عاشقه درخته کلی کیف کرد
اینم از عکس امیر علی و بابایی (به دلایل امنیتی مجبور شدم قسمتی از عکس و cut کنم )
پنج شنبه مراسم حنابندان و جمعه عروسی
از اونجا که مرخصی نداشتیم مجبور شدیم برگردیم خلاصه خستگی راه و عروسی یه طرف صبح زود پا شدن و رفتن به سر کار هم یه طرف
از ماجرای عروسی بگم
نمی دونم امیرعلیه چشه هر وقت ما رفتیم تو جمع فامیلای بابایی مثل ندید بدید ها میزنه زیر گریه اونم چه گریه ای مگه بند میاد
شانس آواردیم این دفعه فقط لحظه اولش بود و بعدش آروم شد
امان از دست مردم نمیگن بچه داره گریه میکنه خوب بذارین ساکت شه از این طرف و اون طرف بوس می رسید از همه بدتر بعضیا هم نظر میدن که بچتون چشه یکی میگه این چرا همش گریه میکنه دل درد نداره یکی میگه قولنجشه نمگین خوب شاید غریبی کنه
خلاصه از این هم بگذریم گل پسری کل کشیدنو دوست داره از بس تو خونه منو خاله فایی واسش دست میزنیم و کل میکشیم عادت کرده و ذوق میکنه
باز از همه اینا بگذیرم چون یکی از عمه های امیرعلی رو با خودمون آواردیم(یکی از دوقلوها رو میگم) واسه همین امروز 5 روزه که دیگه امیرعلی رو پیش مامانم نمیبرم مامانم هم زنگ میزنه و کلی گریه میکنه که آره دلم واسش تنگ شده
خوب دیر یا زود باید این اتفاق می افتاد آخه مامان هم از اول مهر میره سرکار گفتیم زودتر عمشو بیاریم تا عادت کنه بهش (نمی دونم شاید مجبور شیم بذاریمش مهد کودک و شاید هم نه ؟)
دیروز رفتیم پارک گل پسر تاب بازی رو دوست داره اینم دو تا عکس از امیرعلی