امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

گل پسر من امیرعلی

پیشاپیش عیدتون مبارک

این آخرین پست سال نوده(90) چه زود میگذره تا چشم روی هم بذاریم سال 91 هم تموم شده و 1 سال دیگه از عمرمون گذشته درآستانه بهار نو : زندگیت پر از تغییرات عالی باد.......... ایشالا که سال 91 سالی پربار و پربرکت و سالی توام با شادی و موفقیت برای همه باشه به امید سالی خوش پیشاپیش عیدتون مبارک   ...
24 اسفند 1390

راه برو دیگه

فونت زيبا ساز چند روزی میشه که همه در تکاپو هستیم تا امیرعلی رو مجبور کنیم که راه بره عجب بچه تنبلیه تا میخوایم سرپا نگهش داریم جیغ میزنه و میشینه روی زمین خیلی استرسشو دارم وارد 15 ماهگی شده ولی هنوز به تنهایی راه نمییره جدیدا خودش دستشو به زمین میزنه که بخواد سرپا وایسه یه کوچولو وایمیسه بعد می افته به زور ما نگهش میداریم اولش میافتاد اما حالا چند لحظه وامیسه بعد چند قدم میاد طرف ما قیافه هامون دیدنیه اگه بدونید چه شکلک هایی از خودمون در میارم تا این بچه سر پا وایسه     ...
21 اسفند 1390

عکس جدید

پنجشنبه رفتیم کمک مامان جون تا خونه تکونی شو انجام بده این فسقلی هر جا ما میرفتیم دنبال ما می اومد اینقدر روی این سرامیک ها لیز خورد تا سرما خورد الان چند روزی میشه که باز دارو خور شده اولا خودش دهنشو باز میکرد اما حالا به زور باید بهش شربت داد هوس کردم یه جوجه طلایی واسش بخرم میخواست این جوجه بیپچاره رو خفه کنه بعدش حسودیش میشد و جیغ میزد اخه جوجه میوامومد روی پاهای ما و اونم حسادتش گل میکرد کلی خندیدیم از بس با دستش پرتابش کرد که حیونکی مرد حیف شد بازم نتونستم عکس بندازم این چند تا عکس جدید بهم ریختن کمد جدیدا یاد گرفته قاشق و دستش بگیره بزنه تو بشقاب بعد بکنه تو دهنش یعنی منم دارم با قاشق می خورم رفته روی ...
16 اسفند 1390

خونه تکونی

فلسفه عید و خونه تکونی چیه؟نمیدونم شاید میگن سال نو که میشه همه چیز تمیز و مرتب باشه گفتم پنجشنبه و جمعه رو که خونه ام کارامو شروع کنم روز پنجشنبه صبح با کمک خواهر شوهری و خواهری شروع کردیم به شستن پتو و ملافه ها امیرعلی اولش خوب بود اما یه کم که گذشت جیغ میزد که منم میخوام بیام توی آب تا کار ما تموم شد اونم توی آب بود خاله فایی امیرعلی رو گرفت و دمپا شلوار امیر جونی رو جمع کرد بشروع کردن به آب بازی حیف شد از بس استرس کارهارو داشتم که نتونستم ازش عکس بندازم خلاصه کلی جیغ زد تا مجبور شدیم دست از کار بکشیم بعد از ناهار خوابید و ما هم ذوق زده از اینکه تا بیدار نشده می تونیم مابقی کارهارو انجام بدیم اما زودتر از همیشه بیدار شد ...
6 اسفند 1390

بازم تب

سلام خدمت همه این چند روزه امیرعلی اصلا حالش خوب نبود اسهال و تب داشت معلوم نیست از چیه به سلامتی دندون ششم هم داره در میاد اولش فکر کردم این تب به خاطر دندونشه اما نه بدتر شد یه شب ساعت 4 بیدار شد و دیگه نخوابید کلی گریه کرد مجبور شدم سوار تابش کنم انگار که نه انگار ساعت 4 شبه خلاصه با هر ترفندی که بود خوابوندمش نفس مامان خیلی اذیت شد غذا که نمیخورد فقط شیر فعلا که راه نمیره یه کوچولو وای میسه و بعد می افته بابایی میگه باهاش تمرین کنید تا زودتر راه بیفته میخوام ایشالا واسه عید راه بره و منم دستشو بگیرم ایشالا ...
1 اسفند 1390

اومدم با عکس های تولد

 جیگر طلا تا سه چرخشو دید چقدر ذوق کرد مگه پایین می اومد.(کادو مامان جون مامان مامانی) بابایی دایی کیومرث به همراه امیر محمد دایی امین ابوذر پسرخاله مامانی بابا جون و دایی رضا بابایی هر جا کم میاره شروع میکنه به دست زدن مثلا داره میرقصه مابقی رو  بیا ادامه مطلب ببین   اینم بر و بچ دایی کیومرث(دایی مامانی)امیر محمد،فاطمه،سیاوش به همراه دایی امین امیرعلی جون و بابا جون کادوهای امیرعلی گل پسر سوار بر تاب (کادو بابایی) سیاوش توی تموم عکسا کنار ما نشسته ببین چه جوری به این  فشفشه ها نگاه میکنه نفس مامان تا چشمش به کادوهاش خورد صاف اومد وسطشون نشست و می خوا...
24 بهمن 1390

تولد

خدا رو شکر تولد امیرعلی به خوبی و خوشی برگزار شد. جیگر مامان با صدای زنگ خونه از خواب پرید و دیگه نخوابید واسه همین تا آخرش کلی نق زد . پاک اعصاب منو به هم ریخت فکرش و بکن بخوای به کارات برسی و اونم همش بهونه بگیره خوب حال آدم گرفته میشه نمیدونه به بچه برسه یا به کاراش. از اون روز امیر علی تا صدای آهنگ میاد یا دست دسی میکنه یا نانای عزیز دلم چنان دستاشو تکون میده و میچرخونه که انگار صدساله داره میرقصه پنجشنبه و جمعه خونه خاله و دختر خاله همسری که تهران هستن دعوت شدیم خیلی خوش گذشت جای همه خالی عکسای تولد و نتونستم بریزم توی کامپیوتر به محض ریختن واستون میذارم. روز خوش ...
17 بهمن 1390

نزدیک شدن به جشن تولد

اگه خدا بخواد داریم به روز جشن تولد امیرعلی نزدیم میشیم قرار شده پنجشنبه بگیریم بابایی میگه بعد از شام باشه من گفتم بعدازظهر بهتره حالا توافق کامل نشده که کی باشه به خواهرم و زن داداشا میگم استرس دارم بهم میخندن میگن آخه چرا خوب استرس دارم دیگه ایشالا به خوبی و خوشی برگزار بشه برمیگردم با عکسای تولد امیرعلی اینم چند تا عکس از شیرین کاریهای امیرعلی   و خدا روشکر داره عادت میکنه به وانش و حموم رفتن.. کلی آب بازی میکنه فقط وقت شامپو زدن صداش در میاد با همکاری مادربزرگش (مامان بابایی) داریم حمومش میدیم         ...
1 بهمن 1390

و اما عکس های این چند روزه

جیگر مامان یاد گرفته بره پشت تلویزیون و سیم هارو بکشه فکر کرده ما زرنگ تریم ما هم تلویزیونو بیشتر به دیوار نزدیک کردیم تا دیگه نتونه بره جیگر طلا سوار بر کامیونش یه لحظه غافل شدن از امیرعلی نتیجه آن داغون شدن تلفونه یاد گرفته دوشاخه رو از پریز بکشه دوشاخه زیر پاشه ...
1 بهمن 1390

بدون عنوان

از جمعه گذشته عمه شهناز رفت و مادر بزرگت اومده پیشت باهاش غریبی میکنی و هنوز به هم عادت نکردیدن واسه هر دوتاتون سخت میگذره تو که ماشالا  جنب و جوشت زیاده و مادربزرگت که از پس تو بر نمیاد اعصاب خوردیش مونده واسه من پنجمین دندونت هم به سلامتی لثه بالایی رو شکافته و داره در میاد روز پنجشنبه بردمت واسه واکسن ١ سالگی گفت برو سه شنبه بیا دیروز ساعت ١١ بردمت میگه خانم دیر اومدی گفتم تا برم مرخصی بگیرم و بیام همین میشه خیلی راحت میگه برو هفته بعد بیا سه شنبه تعطیله تماس بگیر ببین چه روزی میزنیم که جا نمونید .عجبببببببببببببببببببببببببب  
28 دی 1390