امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره

گل پسر من امیرعلی

امیر و عکس های جدیدش

 وقتی که امیرعلی دختر میشه فونت زيبا ساز امیر علی سوار بر وسایل بازی مابقی رو در ادامه مطلب ببینید عکسامو ببینید که چطوری دستمو به تخت میزنم و پا میشم   امیرعلی و بابایی آماده رفتن به مراسم عقد دایی رضا این عکس و وقتی که می خواستم ببرمش حموم بابایی با همکاری عمه اش ازش انداختن مامانی فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت امیر علی لگن به سر مراحل ایستادن امیرجونییییییییییییییییییی   ...
27 مهر 1390

بخوانید اندر احوالات امیرعلی را از ابتدا تا کنون

*- توی یه شب زمستانی و مه آلودساعت 2 نصفه شب(16 دی 1388) وقتی که یک ماه مونده بود که به دنیا بیام حال مامان و بد کردم و مامان و مجبور کردم که بره بیمارستان به مامانی گفتن که نینیت داره به دنیا میاد خلاصه ساعت 11:20 روز 17 دی ماه توی یه روز سرد زمستانی به دنیا اومدم.(خودمونیم چقدر مامانو اذیت کردم) عکس اولین روزه تولدمه یه روز از تولدم که گذشت برف و سرما شروع شد. *- روز سوم تولدم بود که به خاطر زردی که داشتم دو روز بستری شدم. عجب دستگاه گرمی بود اینم عکس منه توی دستگاه به هرکی نشونم میدن باور نمیکنن که این منم میگن آخه بچه سه چهار روزه که اینجوری نمیخوابه. حالا که ما خوابیدیم 3- به خاطر دل دردی که داشتم همیشه گریه می کردم شب...
6 مهر 1390

عکسسسسسسسسسس و درگیری با میوه ها

                                                                                      مابقی عکسها ادامه مطلب درگیری با گلابببببببببببببی     جون چه گلابی می خوره هنودنههههههههههههههههههه       ...
29 شهريور 1390

بازم عروسی

  هفته پیش خبر رسید که روز بعد از عید فطر عروسی دختر عمو باباییه ما هم وسایلمونو جمع کردیم و روز سه شنبه راهی دیار بابایی شدیم روز چهار شنبه رفتیم به باغ انار  و خوش گذروندیم امیر جونم از اونجا که عاشقه درخته کلی کیف کرد اینم از عکس امیر علی و بابایی (به دلایل امنیتی مجبور شدم قسمتی از عکس و cut کنم ) پنج شنبه مراسم حنابندان و جمعه عروسی از اونجا که مرخصی نداشتیم مجبور شدیم برگردیم خلاصه خستگی راه و عروسی یه طرف صبح زود پا شدن و رفتن به سر کار هم یه طرف از ماجرای عروسی بگم نمی دونم امیرعلیه چشه هر وقت ما رفتیم تو جمع فامیلای بابایی مثل ندید بدید ها میزنه زیر گریه اونم چه گریه ای مگه بند میاد شانس آ...
28 شهريور 1390

شکار لحضه ها از گل پسر جونم توسط خاله فایی

امروز صبح که می خواستم امیر علی رو برسونم خواب بود   سوار ماشین که شدیم بیدار شد و کلی گریه کرد پاک اعصابمو بهم ریخت دلم براش یه ذره شده جیگرتو قربووووووووووووووووووووووووووووووووون   ...
28 شهريور 1390

عقد دایی رضا

سلام به همه جاتون خالی جمعه عقد داداش کوچیکه بود  امیرعلی چه ذوقی میکرد ما که میرقصیدیم میخندید اونم چه خنده ای از اونجا که بازی با بچه هارو دوست داره بچه های داییم  که بودن کلی با اونا بازی کرد و خوش گذروند رم ریدر ندارم عکساشو بذارم عکسا باشه واسه بعد ...
28 شهريور 1390

سرما خوردگی یا ........

چند روز پیش امیر علی رو به خاطر سرفه هایی که می کرد بردیم دکتر دکتر نگاش کرد از اونجایی که همیشه آب دهنش زیاده دکتره  گفت همیشه آب دهن داره و انگشتاشو میکنه تو دهنش ما هم گفتیم آره دکتره گفت این بخاطر اینه که اسید بر میگرده توی دهنش دارو داد و گفت باید سونو انجام بدین سونو رو انجام دادیم تایید کرد دکتر سونو میگفت بعضی بچه ها اینجوری هستن تا یک سال و شاید تا یک سال و نیم طول بکشه ولی باید دارو شو بدین حالا باید جواب سونو رو ببرم پیش دکترش این آب دهن از دو ماهگی شروع شد یکی می گفت ارثیه بعضی هم میگفتن که می خواد دندون در بیاره (خدا می داند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) خدا کنه که مشکل خاصی نباشه از وقتی که دکتر اینو گفته دلهره...
26 مرداد 1390

ورود به هشت ماهگی

سلام   این روزا سرمون خیلی شلوغه. دیروز  نفهمیدم ساعت چطوری گذشت با اینکه کار خیلی زیاد بود ولی خسته نشدم. امروز هم کلی کار دارم از اونجا که شبکه داخلیمون واسه مدتی قطع شده منم تصمیم گرفته از موقعیت استفاده کنم یه سری به وبلاگ گل پسری بزنم و بیام آپ کنم. 17 مرداد امیر علی هفت ماهشو تموم کرد و وارد 8 ماهگی شد کلی کیف میکنه وقتی که آب میوه می خوره ولی ماست و دوست نداره واسه اولین بار هم سوار بر روروکش شد. این یکی عکس و خاله اش ازش انداخته   ...
23 مرداد 1390

سالگرد ازدواج

9 مرداد سالگرد ازدواجمون بود.مهمونی رو پنج شنبه شب گرفتیم که یه تیر دو نشون بشه هم مهمونی سالگرد ازدواجمون باشه و هم مهمونی ماه رمضان. بعد از افطار گل پسری خوابید و ما نتونستیم با هم عکس بندازیم.مامانم می گفت برین بیدارش کنید ولی من دلم نیومد چون همین جوریش بدخواب هست حالا خدا اون روز و نیاره که از خوابش بمونه ....نیم ساعتی بعد از اینکه شامو خوردیم داداش کوچیکه گفت که دیر شده و باید نامزدشو برسونه خونشون همین شد که دیگه نتونستیم با حوصله برنامه رو پیش ببریم با عجله میز و چیدیم و مابقی ماجرا...... همه که رفتن تازه یادمون افتاد که آره کادوها رو فراموش کردیم به همدیگه بدیم همسری حالا قهر نکن کی بکن می گفت من نتونستم کادومو بهت بدم من...
15 مرداد 1390