یادی از گذشته (وقتی که خاله فایی نی نی بود)
امروز دلم هوای بچگی خاله فایی رو کرده بود گفتم با نوشتن این پست یه تجدید خاطره کنم
کلاس چهارم که بودم خدا به ما یه خواهر داد قبل از به دنیا اومدنش همیشه میگفتم من یه خواهر میخواهم
به دنیا که اومد گفتم باید اسمشو فاطمه بذاریم که بشیم فاطمه زهرا هر کسی که میپرسید اسم خواهرت چیه میگفتم فاطمه زهرا
به خاطر کار مامانم مجبور شدم شیفت مقابل مامانم باشیم تا از فایی کوچولو مواظبت کنم
تا وقتی که من ازدواج کردم بغل من میخوابید میگفت آجی پشتتو به من کن (به پهلو بخواب)تا بتونه پاهاشو روی من بندازه و بعدش بخوابه
چند وقت پیش فیلم عروسی داییم و گذاشتیم فاطمه 4 یا 5 سالش بوده که میرقصید با اون لباسهای خوشگلش به شوهرم گفتم این بچه کیه نشناخت گفتیم بابا این فاییه باور نمیکرد
یه روز یکی از دوستام اومد خونمون فایی هم نشسته بود گفتیم میری بازی کنی با اون صدای بچه گونش گفت حرف خصوصی دارید میخواستم قورتش بدم
همیشه پسردایی های شیطونم(البته الان واسه خودشون یه پا مرد شدن) صورتشو زخمی میکردن مامانم هم کلی غصه میخورد
من خودم اصلا باورم نمیشه که بزرگ شده به امید خدا آذر ماه وارد 19 سالگی میشه و امسال کنکور داره
این خاله فایی یه وقتایی با امیرعلی لج میکنه دوست داره حرصشو در بیاره اونم جیغ میزنه و خاله رو دعوا میکنه
صبح که مامان خونه نیست خاله دایه امیرعلیه خونه زمونه میچرخه من دایه خاله فایی، خاله فایی دایه امیرعلی
خاله فایی در حیاط خونمون
یادش بخیر. کیفیت نداره از این بهتر نشد عکس بندازم
اینم از خاله فایی بزرگ شده (ماشالا هزار ماشالا)
جیگر مامان کفشاشو فراموش کرده بودیم بیاریم
از بس راه میره نکه راه نره بیشتر بغلیه)
موفق و موید باشید در پناه ایزد منان