بدون عنوان
از اونجا بگم که دایی رضا اوایل میگفت که ما مراسم حنابندان نمیگیریم و فقط به عروسی اکتفا کردند
ما نتونستیم حریفشون بشیم و سر حرفشون بودن تا اینکه یکدفعه تصمیمشو عوض کرد و گفت فقط ماه عسل و عروسی بی عروسی
بعد از یکی دو ماه کلنجار رفتن گفتن نه و قرار بر این شد هفته قبل از شروع ماه محرم برن ماه عسل و ما هم قهر کردیم فرداش به ما خبر دادن که بله رضایت دادن و سه شنبه یعنی دو روز مونده به محرم عروسیه و ما هم تند وتند شروع کردیم به ردیف کردن کارهای عروسی و ایندفعه ما رضایت دادیم به اینکه حنابندان نباشد چرا که واقعا سخت بود و نمی رسیدیم خوب خداروشکر عروسی به خیر و خوشی تموم شد با اینکه روز سه شنبه از صبح بارون میبارید و تا آخر شب بند نیومد و هوا سرد بود ولی همونش هم خاطره شد
همه می گفتن امیرعلی اذیتت نکنه منم با خیال راحت میگفتم نه اون تا ببینه همه ریختن وسط و میرقصن اونم میرقصه
از شانس بد ما از وقتی که بیدار شد بهونه گرفت و یا بغل من بود یا بغل بابا جون(پدر بنده)
و اگه یه لحظه میذاشتیمش زمین قیامت به پا می کرد.
توی سالن هم یکسره بغل من بود تنها یه کوچولو زحمت کشیدن و اون وسط قر دادن
اما اینو بگم شب قبل از عروسی در واقع شب حنابندان که البته مراسم حنابندان نداشتیم امیرعلی کلی قر داد و کاسبی کرد . در سالن هم با اینکه یه کوچولو قر داد اما بازم کلی کاسبی کرد دست همه درد نکنه
شب قبل از عروسی
امیرعلی بداخلاق و آویزون
دایی رضا مبارک باشه ایشالا که خوشبخت بشین
ببخشید از گذاشتن عکسای بیشتر معذورم