یاد دوران کودکی
این پست مخصوص مامان امیرعلیه
خوب چیه منم یه زمانی کودک بودم
چند وقتیه دلم هوایه کودکیمو کرده
اگه به دوران کودکی برگردم دوباره به زندگی لبخند میزنم مثل یه گل نوشکفته دنبال پروانه ها میکنم و دیگه هیچ پیشنهادی رو برای بازی کردن رد نمیکنم اگه بر میگشتم برفراز دشت ها و قله ها با پاهای کودکانه و با بال های زیبای کودکیم میدویدم و دوباره گلها رو بو میکردم و برای باز شدن غنچه گل تو باغچه دعا میکردم
آه ... چه روزای زیبایی بود . پاکه پاک ، آبیه آبی مثل دریا
اون روزا قلبامون وسیع بود مثل اقیانوس و آرزوهامون به وسعت آسمون بزرگ و دور ...
نمیدونم از کی بود که بچگی مو گم کردم ؟؟؟ شاید اون وقت که دیگه بالی نداشتم و فقط با پاهای زمینی روی خاک راه میرفتم ! شاید اون موقعی که از ساکت بودن عروسک هام ناراحت بودم و از در آوردن صدای ماشین و تفنگ خسته شده بودم .
چندروز پیش بود که با دیدن چند تا گل محمدی یاد دوران کودکی، حیاط خونمون که ماه اردیبهشت پر از عطر گل محمدی میشد و صفای گذشته افتادم .
دنیای کودکی ام کجاییییییییی که دیونه وار دوستت دارم
یاد بازیهای دوران کودکی، دعواهای دوران کودکی، یاد محبت و صفای کودکی به خیر
دلم میخواد خیلی چیزارو بنویسم .از خاطره ها بگم از خوبی و ناخوشی هاولی افسوس نه وقتشو دارم نه حوصلشو و نه میتونم اونطوری که بوده و میخوام بنویسم
منو که فکر میکنم دوم راهنمایی بودم داداش کوچیکه و فایی خواهر کوچولو و تصویر پشت سرمون:درخت گل محمدی
یادش به خیر :حالا باید تویه یه خونه فسقلی آپارتمانی زندونی بشیم
این عکس آخری خیلی شبیه امیرعلیه و بعدشم هر کی میرسه میگه امیرعلی شبیه باباشه آخه خداوکیلی کجاش شبیه باباشه
اینم عکس بچگی هایه بابایی
حالا خودتون قضاوت کنید
کوچک که بودیم دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
بچه كه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ كه شدیم تو خلوت
بچه كه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ كه شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه كه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودند
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه....
افسوس که حتی نمیشه زمان رو یه لحظه به عقب برد افسوس که نمیشه خلاف عقربه های ساعت زندگی کرد و افسوس که نمیشه زمان رو نگه داشت .
اما ... اما شادی و خنده ها رو دوباره جاودانه میکنم کودکی من دوباره تکرار میشه حتی پشت پنجره امروز و حتی روی نیمکتی که تو سایه درخته یا تو سایه روشن افتاب .